مایسامایسا، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

بهانه ای برای زندگی

اولین مسافرت سه نفره و چهلمین روز دخملی

دختر شیرینم، سلام نمیتونی تصور کنی که چقدر عمیق وارد زندگی همه ی ما شدی. عمق وجودت انقدر زیاده که دیگه نمیتونم تصور کنم زندگی ما قبل اومدنت چه شکلی بود. ما واقعا قبل از تو چه میکردیم؟ همه دلتنگتن. وقتی خونه مامان جون ایناییم، خانواده ی بابا و وقتی خونه ی پدرجون هستیم، خانواده ی مامان. باباجون یه روز اگه نبینتت، مستقیم میاد خونمون و کلی با شما بازی میکنه و بعد میره. حتی تو خوابوندن شما هم کلی به من کمک میکنه. مرتب باید عکس جدیدت رو برای همه بفرستم.  هزار ماشاالله خیلی دختر باهوشی هستی. کارایی که میکنی واقعا از یه نوزاد این سنی بعیده. مثلا از روز ششمت گردنت رو بالا نگه میداشتی و الان کاملا رو نگه داشتنش مسلطی. فقط وقتی خست...
31 مرداد 1394

مایسا و روزمرگی

سلامی چو بوی خوش آشنایی... مایسا این روزها تمام وقت مامانش رو پر کرده. صبح تا شب و شب تا صبح  دیگه کلا نظم خواب و بیداریت به هم ریخته و نمیتونم برنامه ریزی داشته باشم تا به کارای عقب مونده ام برسم. گاهی شیرت رو میخوری و تا دو سه ساعت به راحتی میخوابی و گاهی هم چرتت 10 دقیقه بیشتر طول نمیکشه و دوباره واسه ی وعده ی بعدی غذات، جیغ میزنی. حدود 10 شب متوالی شبها نمیخوابیدی و مدام دوست داشتی تا شیر نوش جان کنی و من هم از ترس اینکه زیاد بخوری و دل درد بگیری، مجبور بودم سرت رو با لالایی خوندن و حرف زدن گرم کنم که آخر سر هم موفق نمیشدم و شما حرفت رو به کرسی مینشوندی. تقلای یکماهه ی من و مامان جون مبنی بر پستونک خوردنت هم تا به حال هی...
28 مرداد 1394

آلبوم عکس تا یک ماهگی

سلــــــام مایسای من، دختر گلم دیگه زیاد نمیتونم بیام و جزییات زندگی روزمره شما رو اینجا بنویسم. ولی سعی میکنم تا جایی که حافظه یاری میکنه برات ثبتشون کنم: یکشنبه 11 مردادماه شمای عزیز دل، قانونی شدی و شناسنامه دار شدی. مبارکت باشه دخملی یه سری علایم در شما مثل تند تند نفس کشیدن، صدای سوتی که از گلوت خارج میشد، بوی بد پی پی (معذرت میخوام) و ... باعث شده بود که اطرافیان مدام بهم بگن شما رو به متخصص نشون بدم شاید عفونت روده داشته باشی یا ریه هات مشکلی داشته باشه و ... بالاخره استرس نذاشت تا در مقابل این تشخیص های اشتباه مقاوت کنم و دکتر نرم. پنج شنبه 15م، شما رو بردم پیش دکتر ثقفی مهربون و ایشونم بعد معاینه کامل شما، تشخی...
18 مرداد 1394

تولد خاله مرضیه

سلام دلبرک من،  دلبرک من که چه عرض کنم! دلبرک فامیل. باباجون که نفسش برات میره و تا وقتی پیش همیم یا کنار رختخواب شما نشسته و زل زده به صورت ماهت یا اینکه به هر بهانه ای تو بغلشی. دلمم نمیاد بهش بگم که شما با اینهمه آدم شیفته و منتظر، بغلی میشی. آخه ناسلامتی تازه بابابزرگ شده و کلی ذوقت رو داره. بابا رضا که از همه بدتر. یه ثانیه هم از کنارت بلند نمیشه و به قول خودش همش میخواد لهت کنه از بس ناز میخوابی   دیگه اینم یه جور ابراز احساسات پدرانه ست. کم کم بهش عادت میکنی تو این هفته، عمه زهرای من و بچه هاش اومدن دیدنت. خودش 50 تومان و دو تا پسرا، هرکدوم یه لباس برات آوردن.  دیروز، پنج شنبه 8 مرداد، جشن تولد خاله م...
9 مرداد 1394

مامان پرمشغله و مایسا

سلام نفسکم، سلام به تویی که همه نفس من شدی. لحظه ای نیست که به فکرت نباشم و دلم از داشتنت ذوق نکنه و از خداجونم تشکر نکنم. همه ی زندگی من، امروز 12 روزه شدی. واقعا مثل برق و باد گذشت. این چند روز اتفاقاتی افتاد که الان برات تعریف میکنم: چهارشنبه، 31 تیر94، روز هفتم تولد شما بود و من و بابایی به مناسبت اونروز براتون یه گوسفند عقیقه کردیم. پنج شنبه، اول مرداد، شما رو دوباره بردیم مرکز بهداشت. خداروشکر وضعیتت نرمال بود و از پاشنه ی پات خون لازم رو گرفتن. جوابش یک ماه دیگه حاضر میشه. جمعه شب، دایی امیر من و خانوادشون و خاله زهرام اومدن دیدنی شما، البته خونه مامان جون اینا. دایی امیر، سارا جون و خاله هر کدوم نفری 50 هزا...
5 مرداد 1394
1